دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

مهم نیست که دیگر پول نداریم


شراب‌مان که به آخر رسید


می‌رویم زیر باران


و این بار از بوسه‌های خیس


مست می‌شویم

 



احمد اُکتای



+ نوشته شده در  یک شنبه 19 بهمن 1393برچسب:,ساعت 13:51  توسط پسر حوا و دختر آدم 

واژه هایت در قلب من


دایره های سطح اب را می مانند


بوسه ات بر لبانم


به پرنده ای در باد می ماند


چشمان سیاهم بر روشنای اندامت


فواره های جوشان در دل شب را یاداورند


چونان ستاره ی زحل


بر مدار تو دور دایره می گردم


در رویاهایم


بر مداری می چرخم


عشق من


نه به درون می روم


نه باز می گردم

 



فدریکو گارسیا لورکا



+ نوشته شده در  سه شنبه 7 بهمن 1393برچسب:,ساعت 9:48  توسط پسر حوا و دختر آدم 

شاید بسیار دیرهنگام

 

خواب های مان به هم آمیخت

 

برفراز و یا در اعماق،

 

برفراز چون شاخه هائی كه به یك باد می جنبند،

 

و در اعماق چون ریشه های سرخی كه به هم می پیوندند.

 

شاید خواب های تو

 

از خواب من برخاستند

 

و از میان دریای تاریك

 

به جستجوی من آمدند

 

همچون گذشته،

 

زمانی كه تو وجود نداشتی،

 

بی آنكه تو را ببینم

 

در كنارت پارو زدم،

 

و چشمان تو

 

در پی آنچه كه امروز می جویند-

 

نان، شراب، عشق و خشم-

 

در تو پر می شوم

 

زیرا تو جامی هستی

 

در انتظار هدیه های زندگی من...



«پابلو نرودا» از كتاب«هوا را از من بگیر،خنده ات را نه!»



+ نوشته شده در  سه شنبه 23 دی 1393برچسب:,ساعت 2:43  توسط پسر حوا و دختر آدم 

از همان زمان كه شروع شده بود



با دست های باز



با موهای باز



می رقصید



زیر نورهای بیخیال



و من نوشیدم



به سلامتی جهنم همه ی روزهای خدا



از همان زمان كه شروع شده بود



درست همانطور بود كه دوست داشتم



پشت به تمام پیاده روها



مثل خیابانی كه خسته می شود از بی پناهی



مرا به آغوش فشرد



تا تمام شوم



اما عشق هرگز نمی میرد



كافیست دست هایت را زیر چانه ات بگذاری. . .



+ نوشته شده در  سه شنبه 23 دی 1393برچسب:,ساعت 1:37  توسط پسر حوا و دختر آدم 

وقتی تو می خوانی مرا


وقتی تو آوازم می کنی


صدایت


لایه ای از دانه روز برمی دارد


و پرندگان زمستانی


هم آوایت می شوند



گوش دریا


پر است از زنگ و زنجیر و زنجره


از موج و اوج و حضیض


و من


پرم از تو


وقتی تو آوازم می کنی

 



پابلو نرودا



+ نوشته شده در  سه شنبه 23 دی 1393برچسب:,ساعت 1:14  توسط پسر حوا و دختر آدم 

 
 
ای مهربانتر از من

با من

در دستهای تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها

تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟

حمید مصدق


+ نوشته شده در  سه شنبه 23 دی 1393برچسب:,ساعت 1:2  توسط پسر حوا و دختر آدم 

آه ، که دوست داشتن تو...

راستش را می‌گویم


آه ، که دوست داشتن تو


چنین که دوستت دارم


چه دردآور است



با عشق تو


هوا آزارم می‌دهد


قلبم


و کلام نیز



پس چه کسی خواهد خرید


یراق ابریشمین


و اندوهی از قیطان سپید


تا برایم دستمالهای بسیار بسازد ؟



آه ، که دوست داشتن تو


چنین که دوستت دارم


چه دردآور است



فدریکو گارسیا لورکا



+ نوشته شده در  یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:,ساعت 2:13  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دور نشو...



من آرزومند دهانت هستم ، صدایت ، مویت


دور نشو


حتی برای یك روز


زیرا كه ...


زیرا كه ...


- چگونه بگویم -


یك روز زمانی طولانی ست


برای انتظار من


چونان انتظار در ایستگاهی خالی


در حالی كه قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند !


تركم نكن


حتی برای ساعتی


چرا كه قطره های كوچك دلتنگی


به سوی هم خواهند دوید


و دود


به جستجوی آشیانه ای


در اندرون من انباشته می شود


تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !


آه !


خدا نكند كه رد پایت بر ساحل محو شود


و پلكانت در خلا پرپر زنند !


حتی ثانیه ای تركم نكن ، دلبندترین !


چرا كه همان دم


آنقدر دور می شوی


كه آواره جهان شوم ، سرگشته


تا بپرسم كه باز خواهی آمد


یا اینكه رهایم می كنی



تا بمیرم !


"پابلو نرودا"



+ نوشته شده در  یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:,ساعت 1:58  توسط پسر حوا و دختر آدم 

من تو را گم کرده ام

در جایی در گذشته..

نمی دانم کجا ولی

تو را گم کردم

می ترسم

خیلی تنها هستم

تو هستی اما...

خودت نیستی

آری

من ترا گم کرده ام...



+ نوشته شده در  سه شنبه 6 آبان 1393برچسب:,ساعت 2:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

شاید دیگر تکرار نشود اما...

شاید دیگر تکرار نشود تمام آغاز های زیبا

شاید از سلام آغاز شد و نوعی آشنایی و سعی در آرامش بخشیدن در لحظه هایی که تو در انتظار

و بهت به سر می بردی عزیزم،

شاید از دعوتی ساده و صمیمی به یک قهوه آغاز شد و هیجان خواسته شدن

یا شاید هم از لحظه های تمنا

و یا از اولین اشک دوری که فهمیدم چقدر بی تو بودن سخت و طاقت فرساست

اما...

 بعد از این همه مدت هنوز هم حضورت همانگونه که اول بار، قلبم را به تپش وا می دارد،

ضربان قلبم را تندتر و شدیدتر می کند.

حتی یک لحظه از فکرم خارج نمی شوی

نمی دانم چرا، چطور، چگونه

اینکه هر لحظه احساس کنی که حسی تازه است واقعا شگفت انگیزِ

احساس می کنم که دوباره دارم عاشقت می شوم

همچون تکرار حسی تازه که انگار هیچگاه کهنه نشد.

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 8 تير 1393برچسب:,ساعت 23:19  توسط پسر حوا و دختر آدم 

فصلی نو...

فصلی جدید در زندگیمان شروع شد...


اختصاصی برای خودمان: (حقیقت اش خیلی با خودم کلنجار رفتم که همه ی اتفاقات

خوب را بنویسم و بـا هـمه بـه اشـتراک بـگذاریم یـا نـه .. آخرش به این نتیجه رسیدم

که این اتفاقات خیلی خیلی شیرین و با ارزش است و باید همیشه ی همیشه مال

خودمان 2 نفر باشه و دلم نمیخواد کسی را در آن سهیم و شریک کنم).

پـس فـقط هـمین را مـی گویم فـصلی نـو در زنـدگیمان شـروع شـد. فـصلی تازه و پر

از شور و التهاب تجربه های جدید...



+ نوشته شده در  جمعه 16 خرداد 1393برچسب:,ساعت 15:4  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تولدت مبارک عشق من



+ نوشته شده در  دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:,ساعت 22:50  توسط پسر حوا و دختر آدم 

میهمانی نورها...

معشوق من!

مرا به میهمانی نورها ببر

همانجا که پاکی و آرامش تا ابدیت، جاریست

بی انتها...

و در آن شادی چکاوکها، همچون ترنمی خوش الحان

ترانه خوان است...

و در نهایت شورها و مستی ها

همان دم که همه چیز در تب نگاهت، شوریده وار می سوزد..

تا نوازشی باشد بر پیکر نیمه جانم..

آری نازنینم

مرا به میهمانی نورها ببر.



+ نوشته شده در  جمعه 1 آذر 1392برچسب:,ساعت 21:54  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بارون...

احساس می کنم که مدتهاست در یک نقطه ساکن و صامت ایستاده ام

چقدر دلم بارون می خواد و زندگی

قدم زدن زیر قطرات شبنم گونه بارون

عطر خاک نمناک شده از بارون و طراوت سبزه ها

پا برهنه روی شنهای خیس زیر بارون قدم زدن

سردی شنها را با همه وجودت حس کنی

امواج سهمگین و سنگین دریا برروی شنهای خاکستری ساحل

چقدر دلم برای زندگی تنگ شده...



+ نوشته شده در  دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:45  توسط پسر حوا و دختر آدم 

زمزمه ی هر شب من

دستانم در عطش نوازشت..

پوست سردم تیر میکشد در تمنای هُرم داغ نفسهایت

و چشمانم بی قرار نوازش نگاهت...

بر روی زانوان لرزانم

همچنان در این جاده ی بی انتهای انتظار،

پیش می روم و تنها زمزمه ی هر شب من

عاشقانه های تو ...



+ نوشته شده در  شنبه 16 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:46  توسط پسر حوا و دختر آدم 

جاده ی انتظار...

با تو معنا می شوم

ای بی همتا

ای یگانه ترین یار

در التهاب داغ لحظه های تب دار

در کنار جاده ایستاده ام به انتظار

تا نگاه گرمت نوازشگر بر پیکرم باشد

و دم مسیحاییت جانی تازه بر من بدمد

کی می آیی؟...



+ نوشته شده در  جمعه 21 تير 1392برچسب:,ساعت 1:34  توسط پسر حوا و دختر آدم 

عطر تو...

وقتی که تمام لحظه هایم

عطر تو را می دهد

این همه بهانه گیری از برای چیست؟!

آیا لحظه ای مستی از عطر تنت..

برای یک عمر عاشقی کافی نیست؟!...



+ نوشته شده در  چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:28  توسط پسر حوا و دختر آدم 



+ نوشته شده در  یک شنبه 8 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 1:38  توسط پسر حوا و دختر آدم 

در عمق نگاهت...

در آن نیزار

که باد، دمی از نوازشِ عاشقانه ی خویش

بر میان انگاره های مستانه ی عشق

باز نمی نشیند

به چشمانی رسیدم، شیدایی

که شوریده وار به عشق بازیِ طلایه های نیزار و باد، بازنشسته.

و در عمق نگاهش،

خود را یافتم

ماندنی تر از همیشه...



+ نوشته شده در  دو شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:25  توسط پسر حوا و دختر آدم 

معجزه..

وقتی یه جور خاصی دور و برت آرومه و خبری نیست و کسی بهت کاری

 نداره بدون که وسعت تنهاییت بیشتر شده...

صبر و طاقت آدمها اندازه داره هی انتظار میکشی و دلت و به چیزهای

مختلف خوش میکنی و با خودت میگی"درست میشه" بالاخره درست میشه.

ولی خودت هم خوب میدونی که این دلخوش کُنک های کوچیک هم نمیتونه

جلوی بهونه گیریهات و بگیره بالاخره یه جا، یه روز، یه لحظه هست که

اصل قضیه برای خودت رو میشه و میاد جلو چشمات..

اونوقتِ که میخوای فریاد بزنی که " بابا درد من با این چیزای کوچولو

سرهم بندی نمیشه و درمون نمیشه"

آره میدونم عزیزم!

باید صبور بود.. باید به گذشته و همه لحظه های قبل نگاه کرد و اینجوری

آرامش گرفت که سختی ها تموم شدن..

اما باورکن.. که

آروم کردن این دل بهونه گیر من خیلی سخته بخصوص الان..

نمی دونم چرا اما حقیقت باطنی آدمها اینجوریه که همیشه بیشتر می خوان

بیشتر طلب میکنند.. یه جا خوندم که "داشته های امروز ما آرزوهای دیروز

ماست" اینو قبول دارما نه که نه، اما.. خوب آدم دیگه با هزار پیچیدگی ..

منم که تافته جدا بافته نیستم منم مثل همه..

شاید باورنکنی اما خودم خوب میدونم که آرامشی که الان دارم، مدیون

صبر تو هستم

باید قلب بزرگی داشته باشی که جلوی اینهمه بی تابی و بهونه گیریهای من،

تاب میاری و چه هنرمندی که بدون اینکه بفهمم آرومم میکنی.. بگذریم...

حال خوشی دارم و یه جور آرامش خاص و پیچیده..

احساس متفاوت در زندگی..

اینکه مهم هستی برای کسی ، دیده میشی، خواسته میشی، باعث آرامش کسی

باشی، یعنی اینکه معنا گرفتی و وجود داری ، و این خیلی ارزش داره ، این

یعنی وجودت تازه معنا گرفته برای دنیا و زندگی کردنت دلیل داره و الکی

نیست.. آره

و این معجزه عشق تو ست...

 



+ نوشته شده در  جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:39  توسط پسر حوا و دختر آدم 

برای خودم تنها...

تو می تونی

باز هم می تونی و ادامه میدی

تحمل کن... آره می دونم درد داری اما،

باز هم می تونی دووم بیاری باز هم

زیر حجم سنگین تنهایی، تو طاقت میاری

بخند، بیشتر

به همه

به دنیا

به آدمهای پوک و تو خالیش

به همین تنهایی تاریک و سرد و نمناک

بخند.

تو باز هم طاقت میاری...



+ نوشته شده در  دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 21:15  توسط پسر حوا و دختر آدم 

به جرم کدام گناه خودت را از من دریغ میکنی...؟!

با تمام بی پناهی تمام لحظه ها را به انتظارتم

اشکهایم محتاج نوازش لبهایت است

صدا کن مرا...



+ نوشته شده در  چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,ساعت 18:18  توسط پسر حوا و دختر آدم 

در پس تردید و رنج و درد

در گذشته

میان باورها

بودن و خواستن و تمنا

جا ماندم،

گم شدم

بین رویا و حقیقت

مرز باورها و شک ها

هذیان وار روز را شب می کنم

 



+ نوشته شده در  چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:32  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلم امشب بدجوری گرفته و هواتو کرده...



+ نوشته شده در  شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:26  توسط پسر حوا و دختر آدم 

قلبِ تو...

 آن زمان دنیای من ویران بود

 

 وقتی که اشک های من پناهی نداشت

 

 وقتی که همه ی زندگیم به سیاهی میرفت

 

 دستانت تنها پناهم شد

 

                      و چشمهایت...

 

 و من در امن ترین جای جهان

 

 خود را یافتم

 

          قلبِ تو...

 

 پس چرا هنوز این همه بی تابم؟!

 



+ نوشته شده در  سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 15:13  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تا ابدیت جاری...

دلــــم

 

یک آسمان ابری می خواهد

 

یک پنجره ی بارون زده

 

و من و تو...

 

و آتش عشقی شعله ور میان نگاهمان

 

تا ابدیت جاری...

 

لحظات از هرم داغ نفسهایت

 

تبدار و سنگین در گذر

 

و من مستانه میان دستان تو خود را ویران میسازم...

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 1:19  توسط پسر حوا و دختر آدم 

سایه...

سایه ای بیش نیستم...

نرم نرمک این هم از یاد خواهد رفت...

پشت یک خاطره... در پس یک پنجره ی بارون زده..

سایه ات را جا خواهی گذاشت..

در میان شنزار

رد پاها پاک خواهد شد انگار نه انگار که خاطره ای رد شده است...



+ نوشته شده در  جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:2  توسط پسر حوا و دختر آدم 

رویای نیمه تمام...

همسفر باد شدن

پر کشیدن سوی افق

گم شدن در پس مه

ردی از خاطره شدن

چون خیالی سبک

سبک، چنان پر

رویای ناتمام

تو خودِ رویایی...



+ نوشته شده در  دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:37  توسط پسر حوا و دختر آدم 

انتهای راه...

این روزها رویا می بافم

رویا و خیال...

گاهی تصویری از واقعیت..

خیال، رویا، حقیقت...

چنان پیچیده بهم این کلاف

سردرگم و آشفته..

نزدیک سحر که میشه میشم یه آدم دیگه

عجیب و غریب.

تازگیها روی همه آینه ها را پوشانده ام

دیگه طاقت دیدن چشمانت را ندارم

آنقدر بی تابم میکنه که ساعتها مسخ شده

گذر زمان را نمی فهمم

انتهای راه کجاست؟

یکی میگفت وقتی هنوز به انتها نرسیدی

یعنی هنوز میانه راه هستی.

هر شب تا صبح با یک شمع نیمه جون

من و تنهایی و سکوت...

یه دنیا رویا و درد...

یک بغل حسرت...

انتهای راه کجاست؟



+ نوشته شده در  دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:7  توسط پسر حوا و دختر آدم 

عشق من عیدت مبارک...

عشق من

روزهای شاد بهاری در راه است چلچله ها آوای خوش

آمدن بهار را میدهند

هزار ها برای شکوفا شدن غنچه های سرخ

آوازها سر می دهند

اما بی تو بهار برایم، خزان است.

سال دیگری گذشت و من در کنار تو نیستم

امسال هفت سین نخواهم چید به پیشواز بهار نخواهم رفت

عطر سنبل را فراموش خواهم کرد

چرا که چشمانم همیشه بارانی ست

و هنوز بر برگهای زرد دردهای درونم میبارد!

 

 

 

در این نوروز باستانی دلتنگ تر از همیشه

یادت را به آغوش میفشارم

و آرزوی بودن در کنار هم در سال جدید را دارم

 

نازنینم !

به امید اینکه عید دیگر در آغوش هم چشم در چشم هم

لحظه ی تحویل سال را بوسه باران کنیم

 

 

پسر حوا عاشقتم تا همیشه عیدت مبارک عزیزم



+ نوشته شده در  یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:51  توسط پسر حوا و دختر آدم 

روزهای بی رنگ...

روزهــــای خاکستری

روزهــــای تنهایی

روزهــــای تکراری

روزهــــای تبدار

روزهــــای کشدار

مثــــل خمیازه ای در یک بعد از ظهر بی رنگ اسفند

انــــتظار ، انتظار، انتظار

رویــــاهای رنگ باخته...

رویــــاهای گمشده در مه

آرزوهــــای دور دست

آرزوهــــای سپید شده از برف

خــــسته ام خسته...

 



+ نوشته شده در  جمعه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:0  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بی صدا فریاد بزن...

عاشق شدن قبل ویرانی ست...

 

پشت بیهودگی دراز کشیدم..

 

پشت حریر خاطره ها..

 

مسخ شده رنگ می بازم..

 

قطره قطره فرو می چکم..

 

بی صدا درد می کشم بی صدا

 

و آرام آرام فرو می ریزم..

 

رها شدن میان دستهای باد،

 

پرواز نزدیک است



+ نوشته شده در  سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:34  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دوستت دارم

نازنینم!

در هر لحظه قلبم ترا صدا می زند..

و چشمانم همیشه به راهِ تو تا بیایی..

می دونم در این دوری ها و دلتنگی ها من را مقصر میدونی..

اما خوب میدونی که خودم بیشتر می سوزم و درد می کشم..

تو درمان دردمی .. تو آرام جونمی.. وقتی که نگاهم میکنی

مثل یک گلبرگ تشنه می مونم و ترنم نگاهت چون شبنم

به روی گونه ام می نشیند...

نوازشم کن نوازشم کن.. به دستان پر مهرت محتاجم..

عاشقتم پسر حوا تا همیشه...

خیلی دلتنگ و بی طاقت شدم این روزها و مثل یک تنگ ترک

برداشته با هر تلنگر ترک بیشتری بر میدارم و هر لحظه در

التهاب فرو ریختن و ویرانی...

عسلم ! تو تنها دلیل بودنمی و تو تنها معنای لحظه هامی

از دل تمام حسرتها و دوری ها و هراس ها میگذرم تا به

آرامش آغوشت برسم

منتظرم میمونی؟

مهربانم!

کاش میشد تمام اینها تمام میشد و من و تو با هم تا همیشه در

میان کوچه های خیس و بارون زده قدم برمی داشتیم و

پیش میرفتیم

من به چشمانت خیره می ماندم تو مرا

سختتر به خود میفشردی...

صبحها با گرمای نگاهت بیدار میشدم و شبنم بوسه های

شیرینت بر روی لبانم... و من نامت را از میان لبهایت صدا

میکردم و میگفتم که عاشقتم تا همیشه...

عاشقتم پسر حوا تا همیشه ...



+ نوشته شده در  سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:39  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نام من بی وفاست...

نمی دونم از کجا شروع کنم

از بی رحمی زمانه یا از بی وفایی خودم،

از دست تلخ سرنوشت که این بازی و شروع کرد

یا از دل سپردن به تو...

تو یی که همه ی دنیای منی... چطوری میشه که من دلم پیشتِ

و هر لحظه و لحظه با یادت نفس میکشم

و به خیانت نامم آلوده می کنی؟

تو تمام هستی منی تو...

تو تمام دنیای منی... تو همه ی قلب منی...

عاشقتم تا همیشه ... تا همیشه



+ نوشته شده در  شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:3  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بدرود

ديدی آنرا كه تو خواندی به جهان يار ترين

                      سينه را ساختی از عشقش سر شارترين

آنكه می گفت منم بهر تو غمخوار ترين

                         چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترين

تمام شد!

باورتان می شود؟ او که ادعا می کرد لیلی زمانه است و دیوانه ی

مجنونش ؛ به نیم دیناری مرا فروخت !

آمده بودم تا دردش را مرهم باشم , آمده بودم که تنها کسی باشم که

قدرشناس قلب مهربانش است , آمده بودم که بمانم نه برای پارسال نه

برای امسال بلکه برای همیشه .... دوستت دارم را بارها گفتم اما باور

نکرد .... محبت را به پایش ریختم  گفت که دوست میدارد اما به هنگام

وفا به ساعتی پشت پا زد ... گفت میترسم ...شهامت ندارم ... عاشقم اما

دیوانه نیستم ...فکر درهم و دینار کرد ...عشق را در ترازوی عقل

گذاشت ... اما دروغ می گفت ... مگر عاشقی با عقل جور در می آید؟

مگر می شود عشق را به سنگ زر محک زد ... مگر می شود ترسید؟

دروغ می گفت ... گفت که بی من زندگی نمی توان کرد ... گفت تمام

رویاهایش آرزوی من است ... گفت که زندگی قفس است و زندانبان

کابوس شبانه اش ... گفت که دوستم دارد و هیچکس جز من لایق

این واژه ها نیست ... اما ... اما ساعتی بعد با زندانبان دلدادگی کرد

...تمام عشقش را در تابوت بی وفایی به گور کرد و بر بالای آن

نام ترس را آویخت که خود را دلداری دهد ... گفت برو ... گفت

تمام شد برو  ...گفت ترا تا ابد ترا دوست خواهم داشت ! ...چه

حرف کودکانه ای ! ..مرا دوست داشت اما در آغوش دیگری بود ..

می خواهد تا ابد عشقش را پاس بدارد اما امروز حتی یک قدم ..

یک قدم گام بر نداشت!

گله ای نیست ... تاوان میوه ی ممنوعه هبوط است و دریغ که

حوا همواره  اسیر شیطان ... گله ای نیست من عاشقی کردم و

او همه ی آنچه را که می خواست گرفت و  چنان کاغذ  یک

بستنی که کودکی بعدی از طعم شیرینش به زباله دانی

می اندازد به هنگامی که همه چیز بر وفق مراد شد عشق را

معصومانه سر برید و خود بر گور جنایتش گریست ... چه

مضحک!.. بگذریم گله ای نیست ... دنیا بر دروغ استوار است

و عشق جز بازیچه نیست ... به حرمت دل خود ایستاده میمیرم

همه ی تقصیرها از من بود .. آری از من ... اگر عشق من

رنگ داشت به حرف دیگران و به تهدید دیگران رنگ نمی باخت

اگر عشق من عشق بود با خود دیوانگی میاورد ... اگر دلداگی هایم

طعم داشت به شرنگ ترس بوی هلاهل نمی داد ... اگر عشقم

بزرگ بود به ساعتی خرد نمی شد ...به قول خودش عشق اگر

 عشق باشد فاصله حرف احمقانه ایست ... تمام شد! .. بهمین

سادگی!                       بدرود دختر آدم

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 11 دی 1390برچسب:,ساعت 3:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تولدت مبارک دختر آدم

من پری کوچک غمگینی

را می شناسم

که در اقیانوسی دور مسکن دارد

و دلش را در نی لبک چوبی می نوازد

آرام ...آرام

پری کوچکی که صبح از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...

 

تو آن زیبا گلی که میان سرمای زمستان آمدی که دنیایم

را به شمیم عشقت عطرآگین کنی... تو آن هدیه ی پاک

آسمانی که پاداش تمام صبوری های روزگار منی ... تو آن

پرستوی عاشقی که نوید خوشبختی را در سوز زمستان

به زندگی من ارمغان دادی...تو ناب ترین غزل عاشقانه ای

که بر لبان من جاری شد... برای روز میلاد جز دنیایی از

عاشقانه ها تحفه ای ندارم ... تولدت مبارک

دردانه ی من و دوستت دارم عشق بی همتای من

 

 

این روزها با رویاهایم زندگی می کنم ... رویای با تو

بودن... رویای نظاره ی چشمان تو ... رویای دلفریب

زیستن کنار تو ... کاش می شد همه ی این

فاصله ها را کم کرد ... کاش می شد بی دغدغه

 برای داشتنت آغوش باز کنم ... ای کاش لبان تو

سجده گاه بوسه هایم می شد ... تا ابد...

این روز ها نام تو بر لبانم و عشق تو در دلم غوغا

می کند ... این روزها جز به تو نمی اندیشم ...

دلم ترا می خواهد و جای دستانت در میان دستان

من خالی است ... کاش میدانستی بی تو روزگارم

بی معنی است ...

 

چه زیبا آمدی ... چه پر خرام و عاشقانه .. آرام و رویایی ...

و زندگی من را از وجود گرم و پر از مهرت آکنده ساختی...

راستی میدانی چقدر خدا را شکر می کنم که ترا بمن

بخشیده؟ ... میدانی چقدر زندگی من با تو زیباست ؟....

میدانی همه ی دنیا را برای اهلش گذاشته ام و برای من

از این دنیا فقط داشتن تو مرا بس؟...میدانی ترا می خوانم

... می خواهم ....میدانی دوستت دارم؟

 

 

تولدت شاد باد عشق من و هزار غزل عاشقانه


نثار تو... برای تو ... برای تویی که دوستت میدارم

 

 

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:,ساعت 1:0  توسط پسر حوا و دختر آدم 

عشق من تولدت مبارک...

نازنینم

امشب شب تولد توست و من بی تاب با تو بودن

لحظه های تب دار و پر تپش ... تمام وجودم خواهش است

و دیدار تو درمانش

در کنارت بودن تنها آرزویم ...

در میان این فاصله ها تمام دلتنگی هایم را

به جای تو در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

تولدت مبارک عزیزم

کامت شیرین عسلم

کاش که در کنارت بودم و طعم بوسه های

شیرینت مستم می کرد

چه اتفاق خوشایندی ست عشق

چه بزرگ میلادی ست آمدنت

قدمهایت را بر روی قلب عاشقم بگذار که با هر قدم

نام ترا فریاد می زند

 



+ نوشته شده در  جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:31  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تیر آخر...

تمام شد...

وقتی گوشی تلفن قطع کردی، من بودم و یک خلاء بزرگ ...

سکوت و سکوت و تاریکی

یواش یواش داشتم فرو میرفتم سنگین از درد... انگار که در

یک گودال تاریک آروم آروم غرق می شدم...

تمام شد...

باورم نمی شد اما تمام حجم بزرگ نبودنت یکباره تمام بدنم را

در هم پیچید و من را با خودش به پایین می کشید

دست بجای خالی قلبم کشیدم نبود... در بالای سرم

تیکه تیکه های قلبم می رقصید و فرو می آمد ...

صدات کردم.. اسمت را بارها صدا کردم... جوابی نبود

انگار که هیچوقت جوابی نبود...

انگار از شروع دنیا من بارها صدات کرده بودم

و تو نبودی...

تاریکی با پنجه های سردش من و می کشید

و با خود می برد ...

گفتم شاید خوابم ... اما نه بیدار بودم... و تهی...

مرگ را می دیدم که آرام آرام به سمتم قدم برمیداره ....

دیگر دلیلی برای بودنم نبود ... از آمدنش خوشحال بودم...

به سمتش می رفتم و سرمست از آمدنش...

از عشق تو مردن عالمی داشت.

صدایم کردی... طنین گرم صدایت در گوشهایم از فاصله ای

دور پیچید ... گفتم که خیال است ... باور نکردم

باز صدایم کردی و بازوان گرمت را بدورم پیچیدی...

گفتم اوهام است... باور نکردم

صدای قلبت ... گرمای تنت... هرم داغ نفسهایت...

آرام من و بالا کشیدی...

ناباورانه نگاهت کردم ... دستانت را بوییدم و بوسیدم...

اشک چشمانم هزاران هزار خواهش و تمنا جاری کرد...

و تو با زمزمه های عاشقانه ات آرام آرام

به روحم جان دادی...

نوازشم کن... نوازشم کن ای عشق شیرینم

من به دستای تو محتاجم...

صدایم کن... صدایم کن نازنینم...

من به صدایت محتاجم.



+ نوشته شده در  شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:36  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلتنگی های من

نگاهت از جنس بلورهای نور

صدای قلبت،

طنین انداز در گوشم

هماره و هماره

تو کجایی؟؟

پایان این رؤیا کجاست؟

انتظار، انتظار، انتظار...

لحظه های بی انتها

باز هم من و اشک و باران...



+ نوشته شده در  سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:26  توسط پسر حوا و دختر آدم 

ضربه ی سختی بود...

من نخواستم زنجیر پات بشم

من نخواستم اسیرت کنم

من نمی خوام بزور بیای پیشم

نمی خوام بزور تحملم کنی

تو رهایی مثل یک پر سبک و آزاد

این منم که اسیر عشقتم

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:,ساعت 19:37  توسط پسر حوا و دختر آدم 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد