دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

تیر آخر...

تمام شد...

وقتی گوشی تلفن قطع کردی، من بودم و یک خلاء بزرگ ...

سکوت و سکوت و تاریکی

یواش یواش داشتم فرو میرفتم سنگین از درد... انگار که در

یک گودال تاریک آروم آروم غرق می شدم...

تمام شد...

باورم نمی شد اما تمام حجم بزرگ نبودنت یکباره تمام بدنم را

در هم پیچید و من را با خودش به پایین می کشید

دست بجای خالی قلبم کشیدم نبود... در بالای سرم

تیکه تیکه های قلبم می رقصید و فرو می آمد ...

صدات کردم.. اسمت را بارها صدا کردم... جوابی نبود

انگار که هیچوقت جوابی نبود...

انگار از شروع دنیا من بارها صدات کرده بودم

و تو نبودی...

تاریکی با پنجه های سردش من و می کشید

و با خود می برد ...

گفتم شاید خوابم ... اما نه بیدار بودم... و تهی...

مرگ را می دیدم که آرام آرام به سمتم قدم برمیداره ....

دیگر دلیلی برای بودنم نبود ... از آمدنش خوشحال بودم...

به سمتش می رفتم و سرمست از آمدنش...

از عشق تو مردن عالمی داشت.

صدایم کردی... طنین گرم صدایت در گوشهایم از فاصله ای

دور پیچید ... گفتم که خیال است ... باور نکردم

باز صدایم کردی و بازوان گرمت را بدورم پیچیدی...

گفتم اوهام است... باور نکردم

صدای قلبت ... گرمای تنت... هرم داغ نفسهایت...

آرام من و بالا کشیدی...

ناباورانه نگاهت کردم ... دستانت را بوییدم و بوسیدم...

اشک چشمانم هزاران هزار خواهش و تمنا جاری کرد...

و تو با زمزمه های عاشقانه ات آرام آرام

به روحم جان دادی...

نوازشم کن... نوازشم کن ای عشق شیرینم

من به دستای تو محتاجم...

صدایم کن... صدایم کن نازنینم...

من به صدایت محتاجم.



+ نوشته شده در  شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:36  توسط پسر حوا و دختر آدم