دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

تنهایی...

فردا عیده همه خوشحال و سرحال مشغول تدارک عید و سفره هفت سین هستند، اما من دلم گرفته چون که پیش تو نیستم...

امسال ماهی قرمز گفتن نخرین نمی دونم چرا محبت مردم یک دفعه قلنبه میشه یا یک چیزی مد میشه و همه گیر که آره ماهی های قرمز کوچولو گناه دارن نخرین، حالا خانم خودش بچه بوده صدتاشو کشته ها حالا یادش افتاده که ماهیها گناه دارن و خودش موقع خونه تکونی گالن گالن وایتکس مصرف میکنه و هزار تا کوفت شوینده دیگه که خونشو تمیز کنه اما به این فکر نمیکنه که مصبب سوراخ شدن لایه ازن و ایجاد گاز گلخانه ای و آب شدن یخها و مردن مرجانها توی دریا میشه ...

بگذریم من هر سال سعی میکردم خوشحال باشم که عید شده یا به قولی تظاهر به خوشحالی میکردم که علت ناراحتیم بماند اما امسال تصمیم گرفتم به خودم دروغ نگم اصلا هم خوشحال نیستم خیلی هم ناراحتم اصلا هم زندگی قشنگ نیست اصلا هم سفره هفت سین نمیندازم اصلا مهمونی نمیرم اصلا هم میدونی چیه این دوری داره منو میکشه همه اینا بخاطر اینه که دیگه طاقت دوریت و ندارم...

دلتنگم و محتاج آرامش شانه های محکمت که پناه تمام لحظه های غربتبار زندگی منه...

پسر حوا عیدت مبارک

پی نوشت: دلم خیلی گرفته ...

نمی دونم چرا وقتی هوای دلت ابریه بارون نمیاد که تو هم باهاشون بباری سبک بشی؟!

نمی دونم چرا وقتی هوات زمستونه بهار میشه وقتی بهاری هستی زمستونه؟!

آنقدر خستم که دلم میخواد بقیه عمرم بشینم به دریا نگاه کنم و منتظر آمدنت بشم...

منتظر شنیدن صدای پایت روی سنگهای حیاط ...

منتظر شنیدن صدای گرمت که اسمم و صدا می زنی...

منتظر تنفس بوی تنت که باد همراه خودش میاره...

منتظر لمس شونه هام با دستای گرم و مردونه ات ...

که رسیدی.



+ نوشته شده در  یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:34  توسط پسر حوا و دختر آدم 

صدا کن مرا...

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو

سبزینه آن گیاه عجیبی ست

که در انتهای صمیمت حزن می روید...



+ نوشته شده در  سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 21:11  توسط پسر حوا و دختر آدم 

سکوت تو...

نمی دونم چی شده و چرا سکوت کردی، بعضی وقتها احساس میکنم که مزاحم آرامشتم و خلوت تو را بهم میزنم

ولی وقتی اینطور سکوت میکنی دلم میگیره و الان واقعا احساس می کنم از من فاصله میگیری، در هر حال همین که کنارتم حتی اگر حرفی نزنی برای من یک دنیاست...


ادامه مطلب


+ نوشته شده در  دو شنبه 15 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:44  توسط پسر حوا و دختر آدم 

واسه ی تو

امشب تو تنهاییم نشسته بودم و بی رمق و تن خسته به سیگاری که روی لبم بود پک می زدم. با هر حلقه دودی که بیرون میومد تو خلسه ی گنگی فرو میرفتم و تو این رخوت یاد دختر آدم لحظه یی منو رها نمیکرد.

اومد .... مثل همیشه ، همونطور دوست داشتنی و دلربا. همونطور عاشق و شیدا ، مثل همیشه تمام خستگی هامو همه ی رنج های نگفته امو و دلتنگی هامو به حضور گرمش به باد لحظه های از یاد رفته سپرد.

سلام عشق من

سلام عزیزم ؛ میدونی دیوونتم؟

آه که من مجنون وار دیوانگی هاتو دوست میدارم! لبهای خوشرنگش و باز کرد و واژه ها از طرب نوازش ناز اون لبها جاری میشدند اما اینبار از حادثه  میگفت از اتفاقی هولناک از جغد شوم و سیاه فاجعه ؛به ضرب آهنگ هر واژه یی که میگفت دلم فرو می ریخت....


ادامه مطلب


+ نوشته شده در  شنبه 14 اسفند 1389برچسب:,ساعت 5:24  توسط پسر حوا و دختر آدم 

چقدر خوشحالم...

امروز بالاخره وبلاگ بعد از 2 روز مشکل باز شد خدارو شکر...

امروز خیلی خوشحالم ... داره برف میاد و نشسته توی باغچه الان یک هفته به عید و داره برف میاد یادم میاد که خیلی سال پیش هم همین طور شد شب عید برف میامد.

پسر حوا از سفر آمده و من خیلی خوشحالم ولی کلی نگرانی و ترس و دلهره و هزار تا چیز دیگه توی سرم میچرخه. نمیدونم چرا ما خانمها اینجوری هستیم همیشه با کلی مشکل و سختی یکمی آرامش پیدا می کنیم اما بازم نگرانیم که یک چیزی بشه و این آرامش دلچسب بهم بریزه ...

 



+ نوشته شده در  جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 15:36  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تنهایی همیشه خوب نیست...

الان 2 ساعت از نیمه شب گذشته نمی دونم دل نگرانیه یا دل تنگیه یا هر چیز دیگه اما خوابم نمی بره شاید هم چشم انتظاریه نمیدونم...

من عاشق تنهایی هستم یعنی کلا تنهایی بیشتر خوش میگذره بهم اما امشب که تو نیستی فهمیدم که اصلا هم خوب نیست یه جورایی رنج آوره ...

پسر حوا زنگ زد که ممکنه امشب راه بیوفته صبح برسه یا صبح راه بیوفته ظهر برسه . نمی دونم بازم آسمون ریسمون ببافم یا اینکه برم سر اصل مطلب که چقدر دلتنگتم و نبودنت منو داغون میکنه ....



+ نوشته شده در  چهار شنبه 11 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:51  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلتنگی ...

پسر حوا رفته سفر ... امروز صبح رفت قرار بود شب بیاد یعنی غروب حالا معلوم نیست کی برگرده .

اه انقدر از چشم انتظاری بدم میاد که نگو. شاید شب بیاد شاید فردا هم نیاد نمیدونم کاراش که حساب کتاب نداره.

امروز روز بدی نبود نقشه داشتم خونه تکونی کنم اما با رفتن پسر حوا دلم گرفت بعد هم کلی دلشوره و نگرانی که سالم برسه،  به مقصد هیچی دیگه دستی دستی هیچ کاری انجام نشد. من نمی دونم عید که میخواد بشه چرا همه این همه حول میزنن بدو بدو خرید بدو بدو خونه تکونی انگار خدای نکرده می خواد دنیا به آخر برسه بابا به خدا عید می خواد بشه نه این که دنیا تموم بشه حالا از خرید عید و خونه تکونی گذشته خریدن مایحتاج منزل بدتره همه جا صف بعضی وقتها با خودم فکر می کنم انگار برگشتیم زمان جنگ، صف صف آدم کلافه میشه برای یک کیلو میوه چقدر باید معطل بشی فروشگاه میری یک جور دیگه شلوغ اصلا نمی شه خرید کرد .

من کلا با زندگی توی تهران مشکل دارم یادمه کوچیک بودم خیابونها اینقدر شلوغ نبود چقدر خوب بود یادش بخیر... اما الان اصلا به هیچ کاری نمی رسی زمان عادی این همه ترافیک و شلوغی و درهم برهمی وای به زمانی که عید میخواد بشه دیگه هیچی اصلا کاری انجام ندی سنگین تری.

(پسر حوا زود بیا نیستی دست و دلم به هیچ کاری نمی ره) .

 

 



+ نوشته شده در  سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 17:8  توسط پسر حوا و دختر آدم 

آسمان دلم ابری ست

نمی دونم چرا امروز این جوری بود از صبح که بیدار شدم هی خبر بد پشت خبربد، با وجود این سعی کردم بهشون فکر نکنم و سر خودم و یک جوری گرم کنم . ولی الان دلم خیلی گرفته بعضی وقتها بیخودی بهونه میگیرم شاید بی دلیل باشه شاید هم با دلیل نمی دونم اول یک تلفن داشتم که مادر یکی از دوستام خیلی مریض تو بیمارستان الان رفته تو کمابعد یکی از دوستام زنگ زد و کلی درد دل کرد که خیلی ناراحت بود بماند.... حالا حالم حسابی خراب شد و بقول معروف روز زیبایی برام شد. وای بحالت پسر حوا شانس بیاری دم دستم نباشی که همه چیز سر تو خراب میشه ...

می دونین مشکل کجاست مشکل اینجاست که این پسر حوا فقط میتونه آرومم کنه که اونم انقدر کار داره سرش شلوغه که نگو حالا کی بیاد اینجا سر بزنه اوووووووه من تا اون موقع یکی اومده دم دستم کشتمش ...

آه ای مردم! دلی گم کرده ام

در عبور از وهم زاران، با همه ناباوری

بر بلندای خیال

قلۀ نیلوفری

گر کسی خواهد به من باز آردش

این نشانی: کوی بی نام و نشان

سایه سار عاشقان

مژدگانی :

               هر که پیدایش کند، برداردش!

پسر حوا خان فکر نمی کنی چیزی گم کردی؟!



+ نوشته شده در  دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:51  توسط پسر حوا و دختر آدم 

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد...



+ نوشته شده در  دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:22  توسط پسر حوا و دختر آدم 

فریادهای شما...

__تو کجائی؟

   در گسترۀ بی مرز این جهان

                                      تو کجائی؟


ادامه مطلب


+ نوشته شده در  شنبه 7 اسفند 1389برچسب:,ساعت 8:46  توسط پسر حوا و دختر آدم 

فریاد من امشب من فتح باغ

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو رفت در اندیشۀ آشفته ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزۀ کوتاهی، پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

***

همه  میدانند

همه میدانند

که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخۀ بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

 

همه میترسند

همه میترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم

 

سخن از پیوند سست دو نام

و همآغوشی در اوراق کهنۀ یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت منست

با شقایق های سوختۀ بوسۀ تو

و صمیمیت تن هامان، در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن از زندگی نقره ای آوازیست

که سحرگاهان فوارۀ کوچک میخواند

 

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد

 

همه میدانند

همه میدانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظۀ نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

 

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

برفراز شبها ساخته اند

 

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

 

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی های برج سپید خود

به زمین مینگرند...



+ نوشته شده در  جمعه 6 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:2  توسط پسر حوا و دختر آدم 

roozhaye man o toمطلب ارسالی ازmaryam

روزهای ما این جوری شروع شد با دریای عمیق چشمهای تو...

 



+ نوشته شده در   5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 15:48  توسط  

دنیای من و تو

بعد از یک روز کار طولانی چای با کیک میچسبه حتی اگه 4 صبح باشه ...



+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:42  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بچم چه ماهه!!

این بچه کوچیکمه! شب ها بر عکس آویزونش میکنم که موهاش بهم نریزه!!



+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:13  توسط پسر حوا و دختر آدم 

در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دستهای تو

ویران شدند

باد می آمد...



+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:9  توسط پسر حوا و دختر آدم